«کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَیْنَا تُرْجَعُونَ»
«هر نفسى چشنده مرگ است آنگاه به سوى ما بازگردانیده خواهید شد.»
از کجا شروع کنم؟ آخرش اول گفتم!...
دو هفته گذشت، دوشنبه؛ تقریبا ساعت ۹ شب بود که به پدر اطلاع دادن. تو آشپزخونه بودم، خواهرم اومد و گفت: «میم مرد!». یکی از جوونهای فامیل که از بچگی تو شهر غریب زندگی کردن و بیشترین رفت و آمد رو با خانواده ما داشتن! به قول آبجی «مثل داداشمون بود»، حرفی بود که خواهرم به همکاراش زده بود تا فکرهای دیگه به سرشون نزنه! از ناراحتی زیادش تعجب کرده بودن!! ...
به ظرف شستن ادامه دادم و به حرفی که شنیده بودم فکر میکردم با«بغض»...
مریض بود، بدخیم، ارثی بود. دیر متوجه شده بود و...
دیشب تلویزیون میدیدیم، با اشاره به پتو کنار بخاری به خواهرم گفتم، مامان شستش؟ گفت آره پتوی خودش بود! یادم اومد، میگم چقدر آشناست!... وقتی میرفتیم خونشون و پتوهاشون از اتاق برمیداشتن یا صبح که جمعشون میکردن، دیده بودیمش، بارها و بارها. مربوط به سالهای خیلی دوره ولی خوب یادم مونده... از ذهنم گذشت پتو رو چیکار میکنن؟ و قبلا هم به این فکر میکردم که لباساش و وسایلش چیکار میکنن؟! ...
خاطرات گذشته تو سرم میچرخه! ... فهمیده، آروم و بی آزار بود...
یادمه وقتی بچه بودم؛ خونمون بودن. تو اتاق داشتم تلویزیون میدیدم و اون خواب بود. به چهره اش نگاه کردم! بعدش اومدم به خواهرا گفتم چه بینی صافی داره یا قیافه خوبی!! درست یادم نیست و اونا هم بهم گفتن کار خوبی نکردم یا اینکه چه پررو بودم!...
اون شخصی که فکر میکردم دیدارمون میفته به قیامت! برای مراسم تشییع اومد، باید میومد!... بعد از سالها دوباره همه دور هم جمع شدیم چه جمع شدنی...
نامیز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
+ باید این پست مینوشتم! نمیدونم دوباره میتونم مثل قبل اینجا بنویسم یا نه! هر بار اومدم نظرم بنویسم برا پست دوستان؛ نشد! فک کنم باید زمان بیشتری بگذره...
_________________________________________
+مامان گفت قدیما چه خوب بود همه با هم روزه میگرفتیم، همه دور هم بودیم؛ یعنی میشه دوباره مثل اون موقعها بشیم؟...
ان شاءالله خدا سلامتی جان و تن بهمون ببخشه و مثل قبل دور هم جمع بشیم...
خدایا شکرت❤️