loading...

تشنگی آور به دست...

بازدید : 0
چهارشنبه 21 اسفند 1403 زمان : 2:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

۱. وقتی میبینیم یه نفر داره خودزنی میکنه، چه حسی داریم؟ همون حس دارم وقتی یه نفر داره توهین می‌کنه به مقدسات و آدمای خوب...

۲. امروز توفیق داشتم و برنامه محفل دیدم. چقدر خوبه... از ذهنم گذشت که اپسیلنی هم نیستم:)

۳. یه کتاب پیشنهادی برا این ماه: «آداب انس با قرآن».

«قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف، در هر حرفی هزار هزار غمزه جان ربا تعبیه کردند؛ آنگاه این ندا در دادند:«وَ ذکر فان الذکری تنفع المومنین». فرمود: تو دام رسالت و دعوت بنه آن کس که صید ما باشد دام ما خود داند و در بیگانگان از من هیچ طمعی نیست.»

۴. کتاب‌های شعر سید حمید رضا برقعی دارم میخونم، فوق العاده است.

«دلم هوای حرم کرده است می‌دانی»

۵. دیشب ساعت دوازده و نیم با مای سیستر رفتیم تو حیاط، سحری(شام) خوردیم. ماه و ستاره و هوای یه کم سرد،‌ها میکردی بخار دیده میشد:)))... دفعه دوم که سحری خوردم حالم به شدت بد شد، میشم مثل آدمی‌که غذای بد یا فاسد خورده و مسموم شده! برای همین ساعت دوازده تا یک شب غذا میخورم. خواهرمم همراهی می‌کنه ناچارا:).

۶. به احتمال خیلی زیاد هفته آینده مدرسه تعطیله. دیروز دانش آموزا رو دیدم ولی حس میکنم چند روز گذشته! دلم براشون تنگ میشه...

بازدید : 0
پنجشنبه 15 اسفند 1403 زمان : 3:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

«کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَیْنَا تُرْجَعُونَ»

«هر نفسى چشنده مرگ است آنگاه به سوى ما بازگردانیده خواهید شد.»

از کجا شروع کنم؟ آخرش اول گفتم!...

دو هفته گذشت، دوشنبه؛ تقریبا ساعت ۹ شب بود که به پدر اطلاع دادن. تو آشپزخونه بودم، خواهرم اومد و گفت: «میم مرد!». یکی از جوون‌های فامیل که از بچگی تو شهر غریب زندگی کردن و بیشترین رفت و آمد رو با خانواده ما داشتن! به قول آبجی «مثل داداشمون بود»، حرفی بود که خواهرم به همکاراش زده بود تا فکر‌های دیگه به سرشون نزنه! از ناراحتی زیادش تعجب کرده بودن!! ...

به ظرف شستن ادامه دادم و به حرفی که شنیده بودم فکر میکردم با«بغض»...

مریض بود، بدخیم، ارثی بود. دیر متوجه شده بود و...

دیشب تلویزیون می‌دیدیم، با اشاره به پتو کنار بخاری به خواهرم گفتم، مامان شستش؟ گفت آره پتوی خودش بود! یادم اومد، میگم چقدر آشناست!... وقتی می‌رفتیم خونشون و پتوهاشون از اتاق برمیداشتن یا صبح که جمعشون میکردن، دیده بودیمش، بارها و بارها. مربوط به سال‌های خیلی دوره ولی خوب یادم مونده... از ذهنم گذشت پتو رو چیکار میکنن؟ و قبلا هم به این فکر میکردم که لباساش و وسایلش چیکار میکنن؟! ...

خاطرات گذشته تو سرم می‌چرخه! ... فهمیده، آروم و بی آزار بود...

یادمه وقتی بچه بودم؛ خونمون بودن. تو اتاق داشتم تلویزیون می‌دیدم و اون خواب بود. به چهره اش نگاه کردم! بعدش اومدم به خواهرا گفتم چه بینی صافی داره یا قیافه خوبی!! درست یادم نیست و اونا هم بهم گفتن کار خوبی نکردم یا اینکه چه پررو بودم!...

اون شخصی که فکر میکردم دیدارمون میفته به قیامت! برای مراسم تشییع اومد، باید میومد!... بعد از سال‌ها دوباره همه دور هم جمع شدیم چه جمع شدنی...

نامی‌ز ما بماند و اجزای ما تمام

در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

+ باید این پست می‌نوشتم! نمی‌دونم دوباره میتونم مثل قبل اینجا بنویسم یا نه! هر بار اومدم نظرم بنویسم برا پست دوستان؛ نشد! فک کنم باید زمان بیشتری بگذره...

_________________________________________

+مامان گفت قدیما چه خوب بود همه با هم روزه میگرفتیم، همه دور هم بودیم؛ یعنی میشه دوباره مثل اون موقع‌ها بشیم؟...

ان شاءالله خدا سلامتی جان و تن بهمون ببخشه و مثل قبل دور هم جمع بشیم...

خدایا شکرت❤️

بازدید : 0
جمعه 2 اسفند 1403 زمان : 2:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

+ خدایا ببخش اون گناهی که باعث شده حرم رو نبینم...

+ آقاجون میشه دعوتم کنی؟ می‌دونی که من الان یه ویرونه ام...

بازدید : 0
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 19:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

سال گذشته که روستا میموندم، یه شب میم با مادرش اومدن خونه صاحب خونه!:)...ازم اجازه گرفت و اومد تو اتاق و با هم حرف زدیم. با ذوق می‌گفت باید برم به بچه‌ها بگم، وای کلی حسودیشون میشه! و منم می‌خندیدم:)))

امسال کلاس دوازدهمی‌ها ازم خواستن یه عکس بدون مقنعه از خودم نشونشون بدم! بحث رفت سمت سال گذشته و اینکه میم منو با لباس راحتی دیده!:))

یکی دو هفته پیش بود و بعد از امتحان. چون فرصت شروع درس جدید نبود. داشتم سوالای امتحان براشون حل میکردم. برگه‌ها رو میزم بود! بعد از حل یکی از سوالا، میم بلند شد اومد و می‌خواست برگه اش پیدا کنه تا نگاه جوابش کنه یا نشونم بده چی نوشته! منم بهش گفتم دست نزن! بشین سر جات!:))) لحنم خیلی جدی نبود:)(احتمالا میخواستم اذیتش کنم:)) ... قیافه اش طوری بود که انگار میخواد بهت بد و بیراه بگه! بهش گفتم:))... بچه‌ها گفتن دقیقا خانم:) چون شمایی هیچ چی نمیگه:))... بعدش هم برای تلطیف فضا گفتم مثل مامان‌هایی شدم که غذا درست کردن و یه نفر میاد ناخونک بزنه و میزنن رو دستش یا مثل اینکه یه کیک باشه و بچه‌ها بخوان بیان بهش دست بزنن و منم بگم دور شید دور شید!:)) و خنده حضار:)

+ دیشب خوابم برد خداروشکر:)

+ امروز مدرسه یه کم بارون اومد و چند دقیقه هم تگرگ ریز! مثل برفه یه کم:)... زنگ تفریح بود که کلاس دوازدهمی‌ها گفتن با بقیه معلما عکس گرفتیم شما هم بیا تا با هم عکس بگیریم. یه عکس سلفی گرفتیم و بعدش هم رفتیم زیر تگرگ و چند تا عکس دیگه یکی از دانش آموزا ازمون گرفت. بعدش که اومدم نگاه کردم تو دو تا از عکسا چشمام بسته است:))) ولی خداروشکر دو تاش خوب شده. سلفی و یکی از اون عکس‌های زیر تگرگ، همه خوب افتاده بودیم بدون خمیازه و چشم بسته و نیم باز و...:)

بازدید : 0
دوشنبه 28 بهمن 1403 زمان : 3:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

دیشب ساعت یک نشده بود که گوشی گذاشتم کنار و خوابیدم. یه اتفاقی که شاید قبلا به این شکل تجربه اش نکرده بودم افتاد. هم خواب بودم هم بیدار. مثل اینکه یه چشمت بسته است یه چشمت باز. انگار بخشی از من خواب بود ولی یه بخشی بیدار. و به نظر تمام شب همین مدلی طی شد:/ گوشیم نگاه کردم تا ساعت ۵ شده ولی هنوز نخوابیدم:/ و بعدش هم دیگه خوابم نبرد تا پنج و نیم که بلند شدم. قبلا پیش اومده بود که تا یکی دو ساعت خوابم عمیق نشه ولی کل شب عجیب بود. دقیق نمی‌دونم از اول همینطوری بوده یا خوابم برده و وسط شب مغزم!:)) بیدار شده. ولی تا جاییکه یادمه همش بیدار بودم. خواب هم ندیدم:))...درگیری ذهنی خاصی هم نداشتم.

امروز زنگ دوم و چهارم با دهمی‌ها کلاس داشتم. زنگ آخر که رفتم سر کلاس دیدم بعضیا در حال چرت زدن هستن:)، یکی از بچه‌ها گفت خانم انگار از صبح سر حال تری:)) گفتم آره می‌دونی چرا؟ دو تا دلیل داره:) اولا ریاضی رو دوست دارم و دوما شما رو هم دوست دارم:)...

و با خنده گفتم دلیل اینکه شما خسته اید هم اینه که نه ریاضی رو دوست دارید نه منو:)))؛ یه عده هیچ چی نگفتن یا لبخند میزدن از خجالت یا تأیید!:)) یه عده هم گفتن خانم ریاضی رو دوست نداریم ولی خودتو دوست داریم. عده‌‌‌ای هم طرفداریشون از ریاضی اعلام کردن!

یکی از بچه‌ها اومد پانتومیم اجرا کرد و کلی خندیدیم و سرحال شدن و رفتیم سراغ سخن دوست:)))

یه بخشی از پانتومیم که اجرا کرد داستان داشت که مربوط به سال گذشته بود و خودشون میدونستن و من در جریان نبودم. مثل اینکه پارسال که پانتومیم بازی میکردن یکی از بچه‌ها باید کلمه «دزد» اجرا می‌کرده. گفتن خانم فاطمه اینطوری بازی کرد: یه کیسه برداشت گذاشت رو دوشش و فرار کرد!:)))

+ آیا امشب هم مثل دیشب خواهد بود؟!:/

بازدید : 0
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 1:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

آخر هفته‌‌‌ای که گذشت خداروشکر خیلی بارون اومد. روستایی که درس میدم سردسیره، همش به فکر اونجا بودم که برف اومده یا نه. تو کانال کلاس دوازدهم پیام گذاشتم و پرسیدم اونجا داره برف میاد؟

گفت و گو من و دانش آموزم(میم):

میم: سلام خوبی خانم

نه برف نمیاد

فقط همش بارونه

سین: سلام، ممنون

جدی؟ فکر میکردم نیم متر برف اومده تا حالا😅

بازم خداروشکر به خاطر بارون😊

💞

میم: نه فقط از صبح داره‌ی بند بارون میزنه

دیشب یکم برف زد بعد فوری آب شد

خدارشکر 😊

سین: اینجا هم همینطوره

میم: خوبه خدارو شکر

سین: 👌

🌹😊

میم:🫀🫀

سین: این قلبا چیه بیشتر آدم میترسونه😶😂

میم: این یعنی قلب منی😂🥺

میخاستم ابراز احساسات کنم 😂☺️

❤️❤️اینا فیکن آدم باید اصل باشه😂👌

سین:👌😂

خوشگل ترن😊

میم: اره بخدا😂👌

سین: این❤️ خوشگل تره

نه این🫀

البته نیت مهمه😄

میم: خااانم😂

باشه هرچی شما بگی😞😂

دقیقا تو جان وسط قلب منه😂❤️

سین: این درسته😁(در جواب هر چی شما بگی)

😊😘

میم: ☺️☺️

›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹

+ خیلی کم پیش اومده مکالمه ام با دانش آموزا خیلی خودمونی بشه.

+ خودمو کشتم نگن «تو» بگن «شما»:)) یکی ایشون یکی هم از بچه‌های کلاس نهمی:)؛ تا الان که راه به جایی نبردم:/ :))))

+ هفته پیش یا قبل ترش!:) بود که میم می‌گفت خانم دوست دارم یکی مثل تو:/ تو فامیلمون باشه:)))...

+ ادامه دارد...

:))))

بازدید : 0
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 9:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

الْمُتَقَدِّمُ لَهُمْ مارِقٌ، وَالْمُتَأَخِّرُ عَنْهُمْ زاهِقٌ، وَاللَّازِمُ لَهُمْ لاحِقٌ .

پیش افتاده از آن‌ها از دین خارج است و عقب مانده از آنان نابود است و همراه آنان ملحق به‌حق است.

+ خدایا ترسانم، همواره... از عقب ماندن‌ها و جلو افتادن‌ها!

+ دیشب موقع خواب، به خواهرم گفتم دقت کردی نیمه شعبان جمعه است؟:)

از قبل میدونستم ولی به عمق ماجرا نیندیشیده بودم!!:))))

+ عیدتون مبارک💐

❤️🤍💚اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج💚🤍❤️

بازدید : 0
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 22:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

جملاتی از کتاب « مصائب عشق» اثر «آلن دوباتن»:

«انتخاب فردی برای ازدواج یا با هم بودن صرفاً مشخص‌کننده‌ی نوع غم و رنجی است که قادر به تحمل آن هستیم، نه موقعیتی برای فرار معجزه‌آسا از غم و اندوه.»

«شاید اینطور به نظر برسد که نگه‌داشتن یک راز خیانت به رابطه است. اما از طرفی، صداقت کامل هم ممکن است در نهایت پیوند دو نفر را با خطر جدی مواجه کند.»

«بسیاری از حقایقی که دوست داریم دیگران بفهمند و بپذیرند ممکن است حتا کسی را که عاشق‌مان است بیازارد.»

«منظور از مخفی کردن و نگفتن کل واقعیت خودداری از ارائه‌ی اطلاعات مهم به قصد کینه‌ورزی و آزار رساندن نیست، بلکه مقصود جانفشانی برای آزار ندیدن طرف مقابل از وجوه آسیب‌رسان سرشت خودمان است.»

«مطمئناً هر چقدر متفکرتر و نکته‌بین‌تر باشیم این مشکل[تنهایی] حادتر می‌شود، چراکه افرادِ کمتری شبیه خودمان در اطراف‌مان می‌بینیم.»

«تنهایی شدید همواره یکی از تبعات باهوش و احساساتی بودن است.»

؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛:؛

اگه اشتباه نکنم چهارمین کتابی هست که از آلن دوباتن میخونم. نوشته‌هاش میپسندم. البته نه به این معنا که هر چی نوشته رو قبول دارم. ولی شاید بخش زیادی از نوشته‌هاش مرتبط با فطرت آدمی‌هست که مشترکه بین انسان‌ها با فرهنگ و عقاید و رسومات مختلف.

بازدید : 0
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 19:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

با خوندن «مرگ ایوان ایلیچ» اثر «تولستوی»، طرح این پرسش رقم خورد البته قبلاً بهش فکر کرده بودم!

۱) آگاهی از نزدیک بودن مرگ اطرافیان به واسطه بیماری یا علت دیگر.

یا

۲) مرگ بدون اطلاع قبلی.

زمان دانشجوییم، دختر همکار پدرم که نوجوون بود فوت شد. از به ظاهر معده درد شروع شد و بعد از کلی دوندگی و دکتر رفتن علت بیماری شاید مشخص نشد! البته ما از دور خبرها رو می‌شنیدیم. رفت کما و تمام! ... خاطره‌‌‌ای که ازش دارم اینه که داریم از عروسی برمیگردیم و با هم حرف می‌زنیم. ازش میپرسم کلاس چندمی؟ میگه اول. میپرسم اولِ؟ میگه راهنمایی. بعدش میخندم به سوال بیخودم:/ ... خب اول دبستان که بهش نمیخورد، خودم دبیرستانی بودم و اونقدر بزرگ نبود که اول دبیرستان باشه:/... زمان و مکانی که خبر مرگش شنیدم هنوز یادمه. و تا الان فراموشش نکردم. خانواده شاد و با روحیه‌‌‌ای بودن ولی بعد از مرگ دخترشون نابود شدن و بعد از گذشت بیشتر از ده سال هنوز غم و درد چهره مادرش ترک نکرده. البته خیلی خیلی بهتر شدن و روحیه پدر هم تقریبا برگشت. مجبوریم به زیستن حتی بعد از فقدان عزیزان!

همسایمون خونشون ساختن، با پیگیری پسر بزرگشون. یه مدت بعد به خاطر بیماری پسر کوچیک سفره پهن کردن و دعا برای شفای پسر کوچیک! ... یه روز صبح ساعت ۷ یا قبل از ۷ تو اتاق بودم و بیدار ولی بقیه خوابیده بودن! از کوچه صدای زجه؟! گریه؟ شنیدم! قلبم تند تند میزد و نگران شدم... پسر کوچیکتر همسایه بود وقتی پدرش در باز کرد خبر تصادف و مرگ پسر بزرگتر رو به پدر داد. همه رو شنیدم:/... بعدش نوبت رسید به خواهر و مادرش! خواهرش باور نمی‌کرد! دیشب پیش هم بودن! باور نمی‌کرد... هنوزم مادرش سعی می‌کنه تشییع جنازه شرکت نکنه چون حالش بد میشه! یاد پسرش میفته... البته به نظر بعد از نوه پسری که خدا بهشون بخشید حالشون بهتره:)

تو پست‌های قبلیم که شاید یکی دو نفر خونده باشن از پسری نوشتم که به جای کیسه برنج به پاهاش تکیه داده بودم:)) بیشتر از ۱۵ سال پیش! و اون که خجالتی بود هیچ چی نگفت! حالا اون حالش خوب نیست... باورم نمیشه و سخته آینده‌‌‌ای رو متصور بشم بدون اون! به خاطر جوونیش به خاطر عزیزانم و غم بزرگی که به جا می‌ذاره...

براش دعا میکنم، براش دعا کنید.🙏

+ میگن مرگ فرزند برای مادر سخت ترینه. خدا به همه عزیز از دست داده‌ها مخصوصا مادرها صبر بده و بهشون کمک کنه از این آزمایش سخت سربلند بیرون بیان.

+ یا مَنْ اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفآءٌ...

+ مرگ ایوان ایلیچ یکی از کتاب‌های خوبی بود که خوندم و علتش هم توصیف واقعی از حال بیمار نزدیک به مرگ و اطرافیانش هست، تلخ و قابل تأمل.

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 44
  • کدهای اختصاصی