loading...

تشنگی آور به دست...

بازدید : 0
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 19:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

سال گذشته که روستا میموندم، یه شب میم با مادرش اومدن خونه صاحب خونه!:)...ازم اجازه گرفت و اومد تو اتاق و با هم حرف زدیم. با ذوق می‌گفت باید برم به بچه‌ها بگم، وای کلی حسودیشون میشه! و منم می‌خندیدم:)))

امسال کلاس دوازدهمی‌ها ازم خواستن یه عکس بدون مقنعه از خودم نشونشون بدم! بحث رفت سمت سال گذشته و اینکه میم منو با لباس راحتی دیده!:))

یکی دو هفته پیش بود و بعد از امتحان. چون فرصت شروع درس جدید نبود. داشتم سوالای امتحان براشون حل میکردم. برگه‌ها رو میزم بود! بعد از حل یکی از سوالا، میم بلند شد اومد و می‌خواست برگه اش پیدا کنه تا نگاه جوابش کنه یا نشونم بده چی نوشته! منم بهش گفتم دست نزن! بشین سر جات!:))) لحنم خیلی جدی نبود:)(احتمالا میخواستم اذیتش کنم:)) ... قیافه اش طوری بود که انگار میخواد بهت بد و بیراه بگه! بهش گفتم:))... بچه‌ها گفتن دقیقا خانم:) چون شمایی هیچ چی نمیگه:))... بعدش هم برای تلطیف فضا گفتم مثل مامان‌هایی شدم که غذا درست کردن و یه نفر میاد ناخونک بزنه و میزنن رو دستش یا مثل اینکه یه کیک باشه و بچه‌ها بخوان بیان بهش دست بزنن و منم بگم دور شید دور شید!:)) و خنده حضار:)

+ دیشب خوابم برد خداروشکر:)

+ امروز مدرسه یه کم بارون اومد و چند دقیقه هم تگرگ ریز! مثل برفه یه کم:)... زنگ تفریح بود که کلاس دوازدهمی‌ها گفتن با بقیه معلما عکس گرفتیم شما هم بیا تا با هم عکس بگیریم. یه عکس سلفی گرفتیم و بعدش هم رفتیم زیر تگرگ و چند تا عکس دیگه یکی از دانش آموزا ازمون گرفت. بعدش که اومدم نگاه کردم تو دو تا از عکسا چشمام بسته است:))) ولی خداروشکر دو تاش خوب شده. سلفی و یکی از اون عکس‌های زیر تگرگ، همه خوب افتاده بودیم بدون خمیازه و چشم بسته و نیم باز و...:)

بازدید : 0
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 1:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تشنگی آور به دست...

آخر هفته‌‌‌ای که گذشت خداروشکر خیلی بارون اومد. روستایی که درس میدم سردسیره، همش به فکر اونجا بودم که برف اومده یا نه. تو کانال کلاس دوازدهم پیام گذاشتم و پرسیدم اونجا داره برف میاد؟

گفت و گو من و دانش آموزم(میم):

میم: سلام خوبی خانم

نه برف نمیاد

فقط همش بارونه

سین: سلام، ممنون

جدی؟ فکر میکردم نیم متر برف اومده تا حالا😅

بازم خداروشکر به خاطر بارون😊

💞

میم: نه فقط از صبح داره‌ی بند بارون میزنه

دیشب یکم برف زد بعد فوری آب شد

خدارشکر 😊

سین: اینجا هم همینطوره

میم: خوبه خدارو شکر

سین: 👌

🌹😊

میم:🫀🫀

سین: این قلبا چیه بیشتر آدم میترسونه😶😂

میم: این یعنی قلب منی😂🥺

میخاستم ابراز احساسات کنم 😂☺️

❤️❤️اینا فیکن آدم باید اصل باشه😂👌

سین:👌😂

خوشگل ترن😊

میم: اره بخدا😂👌

سین: این❤️ خوشگل تره

نه این🫀

البته نیت مهمه😄

میم: خااانم😂

باشه هرچی شما بگی😞😂

دقیقا تو جان وسط قلب منه😂❤️

سین: این درسته😁(در جواب هر چی شما بگی)

😊😘

میم: ☺️☺️

›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹›››››‹‹‹‹‹

+ خیلی کم پیش اومده مکالمه ام با دانش آموزا خیلی خودمونی بشه.

+ خودمو کشتم نگن «تو» بگن «شما»:)) یکی ایشون یکی هم از بچه‌های کلاس نهمی:)؛ تا الان که راه به جایی نبردم:/ :))))

+ هفته پیش یا قبل ترش!:) بود که میم می‌گفت خانم دوست دارم یکی مثل تو:/ تو فامیلمون باشه:)))...

+ ادامه دارد...

:))))

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 24
  • بازدید کننده امروز : 21
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 26
  • بازدید سال : 35
  • بازدید کلی : 68
  • کدهای اختصاصی