وقتی داشتم تو حیاط راه میرفتم به این فکر میکردم چقدر خوب میشد بعضی چیزا رو بشه به یه نفر گفت و اون بهت بگه که داری اشتباه میکنی! ولی نمیشه گفت... به هیچ کس...
با مای سیستر خیلی شده که صحبت میکنیم از همه چیز! و پیش اومده که گفته من یه کم بدبینی دارم، برا همین هم شک میکنم به بعضی تصورات و نتیجه گیریهام که نکنه به خاطر بدبینی باشه! ولی دوباره بر اساس شواهد و قرائن:)) درست به نظر میاد:/
حالا مهمه که بدونم اشتباه میکنم یا نه؟! آره خیلی؛ چون گاهی خیلی اذیت کننده است! یا ناراحت کننده یا اینکه از دونستنش دل آدم بدجور میشکنه! هر بار که از ذهن میگذره با خودش غم عمیقی رو میاره و اینکه کاش اشتباه باشه...
به خواهرم خیلی نزدیکم؟ آره ولی نمیشه بهش گفت و ازش پرسید:/ بقیه هم که مشخصه:/
الان که دارم مینویسم یا وقتی تو حیاط قدم میزدم آیا اتفاقی افتاده بود و ناراحت بودم؟ نه!:))) وقتی راه میرم تنهایی به همه چیز فکر میکنم:) یه چیز دیگه که از ذهنم گذشت و نتیجه اش لبخند بود؛ لبخند نمایان در چهره یا لبخند روح!!:) این بود: یکی از دوستان وقتی میخواست بگه ازدواج کن گفت چراغ خونه یه نفر روشن کن! این اصطلاح کم شنیده بودم یا اصلا. برام جالب بود و یادآوریش هم همینطور. یعنی دلخوشی یه نفر بودن! همدم و همراه بودن! ... یه مدتی هست که سعی میکنم دیگه به مزدوج شدن فکر نکنم منظورم اینه رهاش کردم! نه اینکه مخالف باشم یا اگه موقعیت جور شد خوشحال نشم نه! کمتر بهش فکر میکنم. احتمالا تا حالا تجربه اش کردین که برای داشتن چیزی اصرار کردین و نشده ولی وقتی دست از اصرار برداشتین بهتون داده شده. حالا من دارم ترفند میزنم؟! نمیدونم! شاید:))))))